مطالعات خواندن

مجموعه مقالات مطالعات خواندن

مطالعات خواندن

مجموعه مقالات مطالعات خواندن

مطالعات خواندن

وبلاگ مطالعات خواندن
ویژه پژوهشگران، کتابداران و مروجان خواندن سراسر کشور

سخن مترجم

   آنچه می‌خوانید گزیدۀ چند صفحه‌ای است از کتاب تاریخ خواندن(1) نوشتۀ داستان‌نویس، ناقد و کتاب شناس آرژانتینی آلبرتو مانگوئل که به خاطرات او از جلسه‌های کتابخوانی برای بورخس اختصاص دارد. مانگوئل در سال 1948 در بوئنس آیرس به دنیا آمد و اقامتگاه کنونی او کشور کانادا است. او با یکجانشینی چندان میانه‌ای ندارد، دائم در سفر است و مواقعی که به مسافرت نمی‌رود در لندن یا بوئنس آیرس و یا کِبِک سکونت دارد. او نویسندۀ دو رمان و سیزده اثر غیر داستانی (بیشتر پژوهشی) است. مانگوئل خاطراتش را دربارۀ بورخس (که بیشترشان مربوط می‌شود به جلسه های کتابخوانی برای او) در کتاب با بورخس جمع آوری و در سال 2004 منتشر کرده است. این کتابی است کوچک در هفتاد و هفت صفحه (از انتشارات پنگوئن) که جزو مجموعۀ جاسنگین modern classic penguin راهی بازار نشر شده است.

 

   ماجرای کتابخوانی مانگوئل برای بورخس به سال 1964 باز می‌گردد، زمانی که آلبرتو شانزده سال بیشتر نداشت و به صورت نیمه وقت (عصرها) در کتابفروشی پیگمالیون به مدیریت میس لیلی لباخ کار می‌کرد. روزی بورخس که در آن زمان رئیس کتابخانۀ ملی آرژانتین بود همراه مادرش به این کتابفروشی معروف رفت و از هوشیاری و علاقۀ مانگوئل به کار و کتاب خوشش آمد و به او پیشنهاد کرد در هفته چند جلسه به دیدارش برود و برایش کتاب بخواند. بورخس که از سال 1957 کاملاً نابینا شده بود عشق بیکرانی به کتابخوانی داشت اما خودش (به قول خود او«با تأسف تمام») از این کار ناتوان بود و باید دیگران برایش کتاب می‌خواندند. در رحمت به روی مانگوئل جوان باز شده بود و او به مدت چهار سال (تا سال 1968) هفته‌ای دو یا سه جلسه برای بورخس کتاب خواند. در خانۀ استاد، مادرش (دونا لئونور)، پیرزن خدمتگزاری به اسم فانی و گربۀ سفید و چاقی که بپو صدایش می‌زدند زندگی می‌کردند. مانگوئل در کتاب با بورخس همۀ جزئیات این جلسه‌ها را ثبت کرده، اینکه حال و فضای خانه چگونه بود، بورخس معمولاً کجا می‌نشست و چگونه به کتاب گوش می‌‌اد و راوی نوجوان ما (که البته اکنون مرد پخته و میانسالی است) چه کتابهایی برای نویسندۀ محبوبش می‌خواند.

   مانگوئل ابتدا بخشهایی از خاطراتش را از بورخس در تاریخ خواندن نوشت و بعد همۀ آنها را در کتاب با بورخس ثبت کرد. من این خاطرات را از تاریخ خواندن برگرفتم و آن را برای کتاب حاضر به دو دلیل برگزیدم که اولاً خاطرات ناقد مطرحی است از نویسنده ای بزرگ که یاد و خاطره اش همیشه برای ما عزیز است و دوم اینکه این نوشته نمونه و مکملی است بر مقالۀ «بلند خوانی»؛ یعنی وقتی به دلایل مختلف خودمان متنی را نمی‌خوانیم (در مورد بورخس به علت نابینایی او) و آن را بر ما می‌خوانند چه اتفاق می‌افتد و احساسات خواننده و شنونده چگونه است. در این مورد ما همه چیز را از دریچۀ چشم مانگوئل می‌بینیم و متأسفانه خبر نداریم بورخس چه حال و وضعیتی داشت. عنوان مطلب را مترجم برگزیده است.

   می‌خواستم در میان کتابها زندگی کنم. در سال 1964 در سن شانزده سالگی برای اوقات فراغتِ پس از مدرسه کاری عصرگاهی در کتابفروشی پیگمالیون پیدا کردم؛ یکی از سه کتابفروشی انگلیسی- آلمانی (آنگلوژرمن) دایر در بوئنوس آیرس. مالک آن خانمی‌یهودی- آلمانی بود به اسم لیلی لِِِباخ که در اواخر دهۀ 1930 از دست نازی ها گریخته و به شهر ما پناه آورده بود. او وظیفۀ گردگیری روزانۀ کتابها را به عهدۀ من گذاشته بود. باید تک تک شان را برمی‌داشتم و دستمالی بهشان می‌کشیدم: شیوه‌ای که بدرستی این خانم فکر می‌کرد می‌توانم با کتابها و جایگاهشان در قفسه‌ها آشنا شوم. مشکل اما آن بود که وسوسۀ بسیاری از کتابها نمی‌گذاشت که فقط به گردگیری آنها بسنده کنم. می‌خواستند برشان دارم و بازشان کنم. گاهی اوقات حتی این کارها هم کافی نبود و ارضا نمی‌شدم. چند بار کتابهایی را که وسوسه‌ام می‌کردند دزدیدم. هر بار یک کتاب. آن را با خود به خانه بردم. می‌گذاشتمش در جیب کتم و از درمی‌آمدم بیرون. نه تنها باید آن را می‌خواندم، می‌خواستم از آن ِ خودم باشد و به همه بگویم مال من است. جامائیکا کینکائید رمان‌نویس اعترافاتی شبیه به من دربارۀ جرم دزدیدن کتاب دارد. می‌گوید یک بار در دوران کودکی در شهر آنتی گوا کتابی را از کتابخانه‌ای بلند کرد. اما قصدش از این کار اصلاً دزدی نبود. آن را از کتابخانه بیرون آورد زیرا «وقتی کتابی را می‌خواندم دیگر نمی‌توانستم ازش جدا شوم».(2) چیزی نگذشت که به این نتیجه رسیدم که ما جنایت و مکافات و یا رشد یک درخت در بروکلین(3) را فقط نمی‌خوانیم. بعضی از کتابها را با چاپشان می‌شناسیم و آنها را می‌خوانیم. از نسخۀ خاص آنها، قابل شناسایی از زبری یا نرمی‌کاغذ و بویشان، از آن تاخوردگی ِ [مثلاً]صفحۀ هفتاد و دو، از لکۀ فنجان قهوه در گوشۀ راستِ جلد آن. این اصل شناخت شناسی تدوین شده در قرن دوم میلادی که متون جدید جایگزین متون قدیمی‌تر می‌شوند، زیرا حاوی آنها هستند، در مورد من بندرت واقعیت داشته است. در اوایل قرون وسطی ناسخان قاعدتاً می‌بایست هنگام تسنیخ کتاب هر جا به خطایی بر می‌خوردند آن را «تصحیح» کنند تا نسخۀ «منقح تری» به وجود آید. اما از نظر من آن چاپی از کتاب که اولین بار خوانده بودم «نسخۀ اصلی» به حساب می‌آمد و نسخه‌های دیگر باید با آن مقایسه می‌شد. ملاک، آن بود. صنعت چاپ این توهم را به ما داده که گویی خوانندگان دن کیشوت همه یک کتاب را می‌خوانند. از لحاظ من، حتی امروز، مطلب از این قرار است که گویی هرگز اختراعی به اسم چاپ اتفاق نیفتاده و هر نسخه از کتاب برایم چیزی یگانه چون عنقاست.

   علاوه بر این، حقیقت آن است که هر کتابِ خاص ویژگیهای مخصوص برای هریک از خوانندگان دارد. مالکیت هر کتاب با تاریخچۀ خوانشهای قبلی آن همراه است. یعنی هرکس که مالک کتابی می‌شود و آن را در دست می‌گیرد دائم در ذهنش می‌گذرد که پیش از او چه کسانی صاحب این کتاب بوده‌اند. من نسخۀ دست دومی ‌از زندگینامۀ خودنوشت کیپلینگ، چیزی از خودم، در بوئنوس آیرس خریدم. مالک قبلی آن در صفحۀ آستر بدرقۀ کتاب شعری نوشته به تاریخ روزی که کیپلینگ از این جهان رخت بر بست. شاعر بدیهه سرایِ مالکِ این کتاب واقعاً که بود؟ سلطنت طلبی دو آتشه؟ شاید هم فردی عاشق نثر کیپلینگ که لایه های زیرین نژادپرستانۀ او برایش جالب بود؟ تمام این تصورات من دربارۀ مالکان قبلی کتاب بر خوانش‌ام تأثیر می‌گذارد، زیرا من پیوسته در حال گفت و گو با او هستم و دربارۀ این و یا آن موضوع با وی مجادله می‌کنم. هر کتاب تاریخچۀ خود را برای خواننده به ارمغان می‌آورد.

   خانم لباخ قاعدتاً متوجه شده بود که فروشنده هایش کتاب بلند می‌کنند، اما به گمانم به این نتیجه رسیده بود که ما تا زمانی که از حدّ اعلام نشدۀ خود پا فراتر نمی‌گذاشتیم می‌توان چنین گناهی را نادیده گرفت و آن را در عوض خدمات ما در نظر گرفت. یکی دو بار هم مرا دید که غرق خواندن کتابی بودم که تازه برایمان رسیده بود. فقط گفت برو سر کارت، بعد می‌توانی آن را با خودت ببری خانه و سر فرصت بخوانیش. خدا می‌داند با چه کتابهای محشری در کتابفروشی او آشنا شدم: یوسف و برادرانش توماس مان، هرزوگ سال بلو، گوزپشت بتردام اثر پار لاگرکویست، نه داستان سالینجر، مرگ ویرزیل هرمان بروخ، پسر سبز نوشتۀ هربرت رید، اعترافات زنو [در ترجمۀ فارسی وجدان زنو] اثر ایتالو سوو، اشعار ریلکه، دیلن توماس، امیلی دیکنسون و جرارد منلی کاپکینز، اشعار عاشقانۀ مصر باستان به ترجمۀ ازرا پاند و همین طور حماسۀ گیلگمش. 

   یک روز بعد از ظهر خورخه لوئیس بورخس به همراه مادر هشتاد و هشت ساله اش به کتابفروشی آمد. او در آن زمان هم نویسندۀ مشهوری بود، اما من چیز چندانی از او نخوانده بودم: چند شعر و داستان شاید، چیزهایی که چندان هم از آنها خوشم نیامده بود. او گرچه تقریباً نابینای کامل بود اما هرگز عصا دست نمی‌گرفت و با انگشتش روی عطف کتابها می‌کشید، گویی با این کار می‌توانست عناوین کتابها را بخواند. او در جست و جوی کتابهایی بود که بتواند به کمک آنها زبان آنگلو ساکسون را بیاموزد، آنچه سخت مشتاق یادگیری اش بود. برایش فرهنگ اسکیتسskeat و نسخۀ حاشیه نویسی شدۀ نبرد مالُدن را سفارش دادیم. بالاخره صبر مادرش سر آمد و با لج گفت: «آخه جورجی این هم شد زبان. چرا عوض اینکه وقتت را هدر بدهی نمیری زبانهایی یاد بگیری که به دردت بخورند. مثلاً لاتین یا یونانی. اینا خوبه». بعد بورخس آمد طرف من و سراغ چند کتاب دیگر را گرفت. چند تا از آنها را برایش پیدا کردم و اسم بقیه را یادداشت کردم تا برایش تهیه کنم. وقتی می‌خواستند بروند ازم پرسیدند عصرها چه می‌کنم و اگر فرصت دارم بد نیست برایش کاری انجام دهم چون نیازمند کسی است که برایش کتاب بخواند (این را با شرمندگی تمام گفت) زیرا مادرش خیلی زود خسته می‌شد. گفتم با کمال میل.

   دو سال(4) بعد عمرم بیشتر اوقات صرفِ کتابخوانی برای بورخس شد (مثل دیگر افرادی که گه گاه چنین سعادتی نصیب شان می‌شد)، بیشتر عصرها و اگر مدرسه تعطیل بود صبح‌ها. ترتیب کارها همیشه یکسان بود، به این صورت که آسانسور را نادیده می‌گرفتم و از راه پله به آپارتمانش می‌رفتم (راه پله شباهت زیادی داشت به آن پلکانی که زمانی بورخس در آن تصادف کرد. او در حالی که نسخۀ جدیدی از هزار و یک شب دستش بود از آن بالا می‌آمد و اصلاً ندید که پنجرۀ راهرو باز است و سرش محکم خورد به آن و زخم عمیقی برداشت و عفونی شد و بورخس گرفتار سرسام دائم، فکر می‌کرد عقلش را از دست داده و دیوانه شده است.) زنگ می‌زدم. خدمتکاری مرا از دم در ورودی پرده دار به اتاق نشیمن کوچکی راهنمایی می‌کرد، جایی که بورخس به استقبالم می‌آمد. دست نرمش را برای دست دادن جلو می‌آورد. مقدماتی در کار نبود. او سر جای همیشگی‌اش روی کاناپه و من بر جایم صندلی دسته‌دار می‌نشستم. بعد با ته صدای گرفته و تقریباً آسمی، خواندنی آن شب را پیشنهاد می‌کرد: «چطور است کیپلینگ را امشب بخوانیم، هان؟» البته واقعاً انتظار نداشت که من به سؤالش پاسخ دهم.

   در آن اتاق نشیمن، در زیر تابلوی کنده کاری پیرانسی از ویرانه‌های مدوّر روم، کتابهای کیپلینگ، استیونسون، هنری جیمز، مدخلهایی از دایرة المعارف آلمانی بروکهاوس، اشعار مارینو، انریک بانکزBanchs و هاینه را برایش می‌خواندم (بماند که اشعار آنها را حفظ بود و من هنوز خط اول را به پایان نبره بودم که بقیه‌اش را از حفظ می‌خواند. کلمات کاملاً در ذهن‌اش بود و گاه فقط با وزن شان مشکل داشت و مکث می‌کرد). من که قبلاً از این شاعران و نویسندگان چیزی نخوانده بودم این کتابخوانیها حس کنجکاوی‌ام را بر می‌انگیخت. وقتی کتابی را بلند می‌خواندم چیز تازه ای در آن کشف می‌کردم، اما بورخس از گوشش استفاده می‌کرد، همان طور که بقیه از چشمشان یاری می‌گیرند، تا در یک صفحه واژه‌ای، جمله‌ای، یا پاراگرافی بیابد که خاطره‌ای را در او زنده کند. هنگام کتابخوانی دائم مطلب را قطع می‌کرد تا آن را تفسیر کند و در حقیقت با این تمهید در ذهنش یادداشت برداری می‌کرد.

   یک بار هم که داشتم شبهای عربی جدید استیونسون را برایش می‌خواندم جمله‌ای از آن به نظرش عجیب و مضحک آمد («مزین و منقش به لباسی که دلالت می‌کرد بر اینکه از جملۀ اصحاب فلک زدۀ مطبوعات است»)، حرفم را قطع کرد و گفت چطور کسی می‌تواند لباس منقش بپوشد؟ این دیگر چه نوع لباسی است؟ به نظرت مقصود استیونسون از این جمله چیست؟ نمی‌توانست دقیق و بدون ابهام حرفش را بزند؟ بعد توضیح مختصری داد دربارۀ صناعت توصیف شخصی و یا شیء به کمک تصویر و یا یک مقوله به این صورت که هم در عین دقت تخیل خواننده را از او نگیرد و بگذارد او تعریف شخصی خود را از هر چیز داشته باشد. او و دوستش بیویی کاسارس در یک داستان کوتاه یازده کلمه ای همین فکر را به بازی گرفتند: «غریبه در تاریکی از راه پله ها بالا آمد: تیک- تاک، تیک- تاک، تیک- تاک».

   روزی وقتی داشتم مرد عوضی کیپلینگ را برایش می‌خواندم حرفم را قطع کرد، درست بعد از صحنه‌ای که بیوۀ هندی برای فاسقش با اشیاء مختلفی که در بقچه‌ای گذاشته پیام می‌فرستد. بورخس توضیحاتی داد دربارۀ دستاورد شعری [هنری] این کار و بعد از خودش پرسید: نمی‌دانم آیا کیپلینگ خود مخترع این زبان دقیق و در عین حال نمادین بود و یا آن را از جایی اقتباس کرده است؟(5) بعد مکثی کرد، انگار داشت در کتابخانۀ ذهنش چیزی را جست و جو می‌کرد. او این زبان رمزی را با زبان فلسفی جان ویلکینز مقایسه نمود که در آن هر واژه معادل تعریف خودش است. برای مثال، بورخس توضیح داد که ما از واژۀ Salmon [ماهی آزاد] چیزی دربارۀ معنای آن به دست نمی‌آوریم اما معادل آن در زبان فلسفی ویلکینز، Zana، واژه ای است به معنای ماهی فلس دار رودخانه ای با پوست قرمز رنگ،(6) متشکل از این عناصر از پیش شناخته و تعریف شده:  Zبه معنای ماهی، Za یعنی ماهی رودخانه ای ، Zan ماهی رودخانه ای فلس دار و Zana برابر است با ماهی رودخانه ای فلس دار با پولک های قرمز. کتابخوانی برای بورخس همیشه باعث می‌شد که کتابهای کتابخانه ام در ذهنم جا به جا شوند. در آن روز عصر در قفسۀ ذهنی ام کیپلینگ و ویلکینز در کنار هم قرار گرفتند.

   در یک دوران هم (که دقیقاً به خاطر نمی‌آورم کی بود که داشتم برایش کتاب می‌خواندم) فکری به ذهنش خطور کرد، به این معنا که هر جا در کتابهای شاعران معروف به بندی یا سطری بر می‌خورد که به نظرش ضعیف می‌رسید فوراً می‌گفت آن را یادداشت می‌کردم و می‌خواست از اینها جُنگی فراهم آورد. مثلاً این سطر از شعر کینز «جغد با آن همه پرهای بسیار، در سرما». یا این یکی از شکسپیر: «اوه، روح پیامبر گونه‌ام! عمویم!» (به نظر بورخس در این سطر کلمۀ «عمو» غیر شعری و واژه ای نیست که هملت آن را بر زبان آورد. حالا اگر می‌گفت«برادر پدرم» یا «قوم مادرم» باز یک حرفی. اینها به مراتب بهتر از «عمو»اند.) همین طور این سطر از شعر دوشس مالفی اثر وبستر: «ما فقط توپهای تنیس قهرمانیم و بس». و ایضاً این سطر پایانی بهشت باز یافته: «نادیده گرفت وطن را/ بازگشت سوی خانۀ دنج مادر» که به نظر بورخس اشکالش در این است که به خواننده این توهم را می‌دهد که گویی مسیح نجیب زادۀ انگلیسی است که کلاه لگنی بر سر دارد و برای صرف چای به خانۀ مامانش می‌رود.

   گاهی اوقات هم از این کتابخوانی‌ها برای کار نویسندگی‌اش استفاده می‌کرد. مثلاً وقتی فهمید کیپلینگ در توپهای کشتی بادبانی (داستانی که ما پیش از کریسمس خواندیم) از روح ببر استفاده کرده، به فکر افتاد عجب درونمایۀ خوبی است و بدین گونه یکی از آخرین داستانهایش یعنی ببرهای آبی را نوشت. داستان دو تصویر در آبگیر اثر جیووانی پاپینی هم منبع الهامی ‌شد برای نوشتن بیست و چارم اوت 1982 (تاریخی که در آن زمان هنوز جزو آینده بود). از بعضی داستانهای لاوکرافت خیلی دلخور بود (بارها وسط خواندن داستانی از او آن را قطع می‌کرد و می‌رفتیم سراغ داستان دیگرش و باز می‌گفت دنبالۀ داستان قبلی را بخوان) و یکی از آنها را دوباره نویسی و از آن«نسخۀ تصحیح شده ای» فراهم آورد و آن را در مجموعه داستان گزارش دکتر برودی منتشر کرد. بورخس اغلب از من می‌خواست در صفحات سفید پایان کتابی که می‌خواندیم چیزهایی برایش یادداشت کنم: مثلاًعنوان یک فصل و یا فکری که به ذهنش آمده بود. نمی‌دانم از این یادداشتها چگونه استفاده می‌کرد اما این عادت پشت سر کتاب حرف زدنِ او به من هم سرایت کرد.

   اِو ِلین وُو داستانی دارد که در آن مردی وسط جنگل آمازون مرد دیگری را نجات می‌دهد و در عوض از مرد می‌خواهد که بقیۀ عمر را صرف بلندخوانی داستانهای دیکنز کند.(7) من در دورۀ کتابخوانی برای بورخس هرگز احساس نکردم با این کار دارم وظیفه ای را به انجام می‌رسانم. به عکس، به نظرم این اسارت دلپذیری بود. آن قدر که مسحور تفسیرهایش می‌شدم (نقدهایی فاضلانه نه فاضل مآبانه، بسیار بامزه، گاه بی‌رحمانه و تقریباً همیشه حرفهایی ضروری و مفید) خود منتها چندان برایم دلپذیر نبودند: کتابهایی که می‌خواست چیزهایی را در آنها کشف کنم (آثاری که در نهایت بسیاری‌شان جزو کتابهای مورد علاقه‌ام شدند). احساس می‌کردم مالک همۀ این کتابهایی هستم که نقد و حاشیه‌نویسی‌شان می‌کرد و اینها به خاطر من است. روشن است که چنین نبود. من (مثل بسیاری دیگر) چیزی جز دفترچۀ یادداشتش نبودم، ابزاری در حافظۀ مردی نابینا تا نظریاتش را گرد آورد. جاه طلب تر از آن بودم که فقط مورد استفاده قرار گیرم.

   پیش از آشنایی با بورخس، یا برای خودم ساکت کتاب می‌خواندم و یا از دوستی می‌خواستم کتاب برگزیده‌ام را برایم بلند بخواند. کتابخوانی برای پیرمردی نابینا تجربۀ غریبی بود زیرا گرچه احساس می‌کردم با کمی‌تلاش کنترل آهنگ و گام خواندن را در دست دارم اما در مجموع بورخس شنونده آقای متن بود. راننده من بودم اما چشم انداز و فضای بر افراشته از آنِ او بود که بُرده می‌شد، آنکه مسئولیتی جز این نداشت که دنیای بیرون پنجره را فهم و هضم کند. کتاب را بورخس بر میگزیند، قطع و وصل‌های کتابخوانی  در دست او بود. کلامم را او قطع می‌کرد تا تفسیری کند، بورخس بود که اجازه می‌داد واژه ها به سویش بیایند. من نامرئی بودم.

   چیزی نگذشت که دریافتم خواندن سرشتی فزاینده دارد و به صورت تصاعد هندسی است. هر خوانش بر آنچه قبلاً خوانده‌ایم استوار است. کار من در این زمینه با فرضها دربارۀ داستانهایی آغاز شد که بورخس برایم انتخاب کرده بود، ذهنیت‌هایی مانند اینکه کیپلینگ نثری مصنوعی دارد، استیونسون بچگانه می‌نویسد و داستانهای جویس غیر قابل فهم است. اما کمی‌بعد تجربه جایگزین این پیش داوریها شد و کشف داستانی مرا در انتظار داستان دیگر می‌گذاشت، کاری که خاطرۀ واکنشهای بورخس [نسبت به این داستانها] و خود من آن را غنی‌تر می‌کرد. پیشروی من در خواندن هرگز بر اساس توالی معمول زمانی نبود. برای مثال کتابخوانی برای بورخس از متونی که قبلاً برای خود خوانده بودم موجب تصحیح آن خوانشهای اولیه‌ام شد و به من درک جدیدی از آنها داد که قبلاً به آن پی نبرده بودم و در این بازخوانی‌ها بود که حرفها و نقد‌های بورخس برایم عمق بیشتری می‌یافت. نویسندۀ آرژانتینی ازکوئل مارتینز استردا در این باره می‌گوید: «کسانی هستند که هنگام خواندن یک کتاب دائم به فکر احساساتشان از خوانشهای قبلی خود از آن کتاب اند و دریافت امروزشان را با گذشته مقایسه و جمع بندی می‌کنند. این یکی از زیباترین شکلهای زنای محصنه است.» بورخس به کتابشناسی [در اینجا کتابخوانی] معمولِ کلیشه ای اعتقاد نداشت و چنین خوانشهای زناکارانهadulterous readins  را تجویز می‌کرد.

بجز بورخس، تنی چند از دوستان، تعدادی از معلمها و گاه نقدهایی که اینجا و آنجا منتشر می‌شدند معرّف کتابهای تازه بودند. با این همه برخورد من با کتابها عمدتاً تصادفی بوده است، عیناً مانند دیدار با آن غریبه‌هایی که دارند در دایرۀ پانزدهم جهنم دانته می‌گذرند و«وقتی روز در غروب رنگ می‌بازد و ماه تازه در آسمان می‌آید به هم نگاهی می‌اندازند»، کسانی که در یک رویت، یک نگاه، یک واژه جذابیت مقاومت ناپذیری می‌بینند.

پاورقی:

1.history of reading, (penguin, 2004), pp. 15-20

2.Jamaica Kincaid, A Small Place, (New York, 1988)

3.A tree grows in Brooklyn

اثری است از بتی اسمیت، نویسندۀ آمریکایی، «رمانی خانوادگی» و عامه پسند که نویسنده آن را در سال 1943، در کشاکش جنگ جهانی دوم نوشت. (م)

4. اینجا تناقضی وجود دارد زیرا مانگوئل می‌نویسد دو سال برای بورخس کتاب می‌خوانده، اما در کتاب با بورخس رقم چهار سال (تا 1968) را ذکر می‌کند که معلوم نیست کدام یک از این دو صحیح است. (م)

5. در آن زمان هیچ کدام از ما (من و بورخس) نمی‌دانستیم که مبدع این زبان (زبان رمزی پیام فرستادن با اشیاء) کیپلینگ نبود و این کار سابقه داشته است. به نوشتۀ ایگناس گِلب (در کتاب تاریخ نوشتن، شیکاگو، 1952) در ترکستان شرقی زن جوانی برای عاشقش پیامی‌متشکل از اینها می‌فرستد: دو سه پر چای خشک، یک ساقه علف، یک عدد میوۀ قرمز، یک زرد آلوی خشک، یک تکه زغال، یک گُل، یک حبه قند، یک عدد ریگ، یک پر شاهین، و یک بادام. این بود معنای پیام :«دیگر نمی‌توانم چای بنوشم، بی تو علفی رنگی باخته ام، به تو که فکر می‌کنم بر افروخته می‌شوم، قلبم مثل زغال (گُل آتش) گُر می‌کشد، تو زیبایی مثل گُل، به شیرینی قند اما قلبت انگار از سنگ است! اگر بال داشتم به سویت پرواز می‌کردم، من مال توام همچون بادامی‌در دستت.»

6. در این باره رجوع کنید به مقالۀ بورخس با این مشخصات:

"The analytical language of john wilkins", The Other Inquistions, (University of texas, 1993)

 7. Evelyn Waugh, "The man who liked Dickens", A handful of dust, (1934).

 ) این مجموعه داستان را استاد ابراهیم یونسی با عنوان مشتی خاک به فارسی ترجمه کرده‌اند.)

منبع: تا روشنایی بنویس         نشر «جهان کتاب»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۱۲
حسین آرمین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی